به کوشش: رضا باقریان موحد




 
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است *** شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است
ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفته ای *** کِت خون ما حلال تر از شیر مادر است
چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه *** تشخیص کرده ایم و مداوا مُقرر است
از آستان پیر مغان سر چرا کشیم *** دولت در آن سر او گشایش در آن در است
یک قصّه بیش نیست غم عشق وین عجب *** کز هر زبان که می شنوم نا مکرّر است
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت *** امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است
شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم *** عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
فرق است از آب خضر که ظلمات جای اوست *** تا آب ما که منبعش الله اکبر است
ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم *** با پادشه بگوی که روزی مقدّر است
حافظ چه طرفه شاخ نباتی است کلک تو *** کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکّر است

1. با وجود این معشوق[یا فرزند]زیبا و رعنایی که در خانه دارم، دیگر چه نیازی است که باغ و صحرا بروم و به دیدن درختان سرو و صنوبر مشغول شوم.
2. ای معشوق! تو چه مذهبی را برگزیده ای که در آن خوردن خون ما عاشقان، حلال تر از شیر مادر است؟ در کدام دین، کشتن عاشق جایز است که تو این کار را می کنی؟
3. هرگاه دیدی که غم و اندوه دارد به سراغ تو می آید، شرابی فراهم کن و آن را به یاد یار بنوش؛ زیرا درمان این بیماری، همین است و مجرب است.
4. وقتی سعادت ابدی و گشایش کار ما رفتن به میخانه و دیدار پیر مغان -این انسان کامل و مرشد واصل -است، پس چرا از آن درگاه روی بگردانیم؟! سعادت و خوشبختی بدون عنایات پیر مغان به دست نمی آید.
5. قصه ی غم عشق را نهایتی نیست و عاشقان هر کدام این قصه را به شکی و به زبانی بیان کرده اند؛ این چه چیز عجیبی است که این قصه از هر زبان که شنیده شود، باز هم تازه و غیر تکراری است و انسان با علاقه به آن گوش می دهد.
6. معشوق من، دیروز در حالی که مست بود، به من وعده ی وصل داد و مرا شاد کرد؛ تا ببینیم امروز که مستی دیشب پایان یافته، چه در سر دارد و آیا بر سر وعده ی دیروز خود هست یا نه؟
7. این شهر شیراز و آب رکن آباد و باد خنک و عطر افشاش، هیچ عیبی ندارد و بسیار زیباست و مانند خال زیبایی بر چهره ی این دنیاست و به این جهان جلوه و زیبایی داده است.
8. آب رکن آباد شیراز، بهتر از آب حیات خضر است، چون در چشم انداز زیبای تنگه الله اکبر جریان دارد نه در تاریکی.
9. ما عاشقان و عارفان نیازی به خلق نداریم و فقر را اختیار کرده ایم و این فقرمان با قناعت (نداشتن و نخواستن)و صبر و آبروداری همراه است؛ به پادشاه بگو که روزیِ بندگان، دستِ خداست و او هرچه بخواهد همان می شود.
10. ای حافظ! قلم تو «شاخه نبات»عجیبی است که میوه ی آن از شهد و شکر شیرین تر و دلپذیرتر است.

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول